«اگر زمین حاصل‌خیزی بودیم

اساسا نمی‌گذاشتیم هیچ چیزی بی‌استفاده از بین برود

و در هر رویدادی چیزی می‌دیدیم

و از کود استقبال می‌کردیم.»

نیچه

 

مرگ!

این دردناک‌ترین (برای من)

این قادر بی‌رحم -که گاهی منطقش را نمی‌فهمم-

این مفهومی که سالی چند بار برایمان یادآوری می‌شود.

آن هنرمند، این دوست، فامیلِ دور یا نزدیک.

چه می‌خواند درِ گوشم؟

چه می‌گوید که من فهمیده یا نفهمیده از کنارش می‌گذرم؟

می‌گذرم و منتظرِ اتفاق بعدی.

آن هنرمند، این دوست، فامیلِ دور یا نزدیک.

صدرا

 

این مرگی که ازش گفتم، همون کودی هست که نیچه میگه.

توی همین اتفاقات اخیر، همه درد داشتن همه ناراحت بودن.

من با "همه" کاری ندارم! چون ممکنه یکی نزدیک‌تر بوده باشه و یکی دورتر! پس عمق دردشون و حرارت آتیشی که درونشون به پا شده بود متفاوت بوده قطعا

اما آدمای شبیه رو که نگاه می‌کردم -که مثلا عامل صمیمیتشون تقریبا نزدیک به هم بوده-، هرکدوم مدت زمان متفاوتی نیاز داشتن برای تسکین!

توی روان‌شناسی، تسکین رو به خیلی چیزا نسبت میدن؛ درست! اما من الآن می‌خوام از یکی از این "چیزا" حرف بزنم که به نظرم خیلی مهمه.

 

یه هواپیما سقوط کرد

176 نفر تلف شدن

176 نفر جوان. پر از آرزو. پر از زندگی‌هایی که نزیسته بودنشون. پر از برنامه برای آیندشون

تموم شد!!

به گمان من، اولین چیزی که هممون رو -خودآگاه یا ناخودآگاه- آزرد این بود که یه بار دیگه خیلی جدی دیدیم که این زندگی‌ای که داریم براش به هر روشی دست و پا می‌زنیم، چقددر ناپاینده‌ست! و خیلی‌هامون (اونایی که برای خوش‌بختی آیندشون، امروزشون رو دارن فدا می‌کنن) از این‌که آینده‌ای وجود نداشته باشه ترسیدیم

 

+ میای فیلم ببینیم؟

- نه الآن کار دارم!

+ میای بریم بیرون حال و هوامون عوض بشه؟

- نه تا فردا باید این پروژه رو برسونم!

+ امروز میشه زود کاراتو جمع کنی تا با هم بریم پارک؟

- امروز که اصلا حرفشو نزن! آخر ماهه و کلی کار ریخته رو سرم!

 

چی‌کار داریم می‌کنیم با زندگیمون؟!!

چیو داریم به چی می‌فروشیم؟؟ به چه قیمتی آخه؟!

برای چه چیزی داریم زندگی می‌کنیم؟

چیزی از ارزش‌های شخصیمون می‌دونیم؟ یا همون اراجیفی که از خونواده و مدرسه و جامعه و فرهنگ و رسانه‌ها بهمون خورونده شده رو داریم زندگی می‌کنیم؟!

 

یکی از چیزایی که منو توی فاجعه‌ی اخیر تسکین داد، این بود که پونه و آرش زندگیشونو کردن. تمام چیزهایی که آرزو داشتن رو انجام دادن. خوشحال بودن. و تو اوج خداحافظی کردن!

داشتم به این فکر می‌کردم که اگه بهم بگن 1 ماه دیگه می‌میری چه حسی دارم و چی‌کار می‌کنم؟!

خیلی کارها هست که دوست داشته باشیم بکنیم. نه؟

سفر بریم، دوستامونو بیشتر ببینیم، توی یک کلام: "زندگی کنیم".

اما تهش دیدم که واقعا لایف‌استایلم تغییر چندانی نمی‌کنه!

تک تک کارهایی که دارم انجام می‌دم توی این روزهای زندگیم رو دوست دارم و برام معنا و ارزش دارن!

پس اگه من هم جای اونا بودم مشکل زیادی با ترک کردن این دنیا نداشتم احتمالا :)

 

خیلی از دوستای من

بعد از اتفاقات اخیر

ناخودآگاه یه بازبینی توی سبک زندگیشون کردن

یه نگاه دقیق‌تر به ارزش‌هاشون انداختن

خود من هم همین‌طور.

بد نیست یه وقتایی بدون بهونه‌های از این دست

با خودمون همین کار رو انجام بدیم!

شاید این هم یکی از راه‌هایی باشه که خون اونا بی‌ثمر نمونه :)

 

خلاصه

آدمای شبیه رو که نگاه می‌کردم -که مثلا عامل صمیمیتشون تقریبا نزدیک به هم بوده-، هرکدوم مدت زمان متفاوتی نیاز داشتن برای تسکین!

هرکسی به میزانی که قبل از اتفاقات با خودش روراست‌تر بوده و داشته توی مسیر زندگی خودش (با همه‌ی سختیاش) قدم می‌زده، زودتر هم تونسته به زندگی برگرده

 

این از نظر من!

نظر شما چیه؟ برام بنویسین لطفا

 

---------------------

پ.ن.1: بیایم کمی بیشتر فکر کنیم!

پ.ن.2: حرف این متن، خیلی ساده، "عمل براساس ارزش‌هامون"ه

پ.ن.3: این متن، یه جورایی ادامه‌ی این متنه.


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : خیلی ,چیزی ,داریم ,زندگی ,بوده ,تسکین ,نیاز داشتن ,متفاوتی نیاز ,داشتن برای ,برای تسکین ,زندگی می‌کنیم؟ ,داریم زندگی می‌کنیم؟ ,صمیمیتشون تقریبا نزدیک ,عامل صمیمیتشون تقریبا
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

حضرت تنهاي به هم ريخته... Courtney دانلود فایل کسب و کار اينترنتي Tony آبی گرام دکتر رضا بهمنش دانلود رایگان همه چی البرز رایانه Donald