وقتی توی اتوبوس نشستی و داری آهنگ گوش میکنی و چشمت به منظرههای خیابون انقلاب دوخته شده، چند حالت برای آگاهیت میتونه وجود داشته باشه
اما قشنگترین اتفاق به گمان من وقتیه که فارغ از هرچی گذشته و آیندهس بشینی، "hold your breath and count to ten" کنی، در همین لحظه از هرچی که هست لذت ببری :)
خیابونو ببینی
آهنگ رو با صدای اَدِل گوش کنی
گرمای صندلی زیرتو حس کنی
خنکای خشک شدن عرقت. آآخ
از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشیها کم نیست :)
-----------------------------
پ.ن.1: یکی از تاثیرگذارترین مونولوگها توی پاندای کنگفوکار اون تیکهی استاد اوگوِی بود که میگفت «دیروز جزء تاریخه، فردا یه رازه، ولی امروز یک هدیهست» :)
تو ماشین نشستیم و به سمت اصفهان داریم میرونیم.
یهو دلم خواست لپتاپم پیشم بود و بلاگمو باز میکردم و این کلماتی که دارن از ذهنم تراوش میکنن رو توش ثبت میکردم.
این شد که رفتم توی saved messages تلگرام و کارمو شروع کردم :)
هرکجا هستم باشم، آسمان مال من است.
این تکه شعر رو توی چند ماه اخیر دارم "زندگی"ش میکنم! چطور؟ اینطوری که خونه ندارم، هر شب یه جا میخوایم حتی آمادگی خوابیدن زیر یکی از پلهای خدا رو هم دارم :)) اما نکتهش اینه که آرومم و راضی. خوشحال هنوز نه، ولی راضی چرا :)
اردیبهشتی که داره هر روز نزدیکتر میشه کنکور دارم. کنکور روانشناسی همونی که براش به این دنیا اومدم :) کم کم شروع به ساختن آیندهای که لایقش هستم کردم و از خودم به اندازهی کافی راضیم! بقیهش دست من نیست. بقیشو میسپرم به خودش ;) 3>
سال ۹۷ سال عجیبی بود با وجود همهی تجربههای تلخ و شیرینی که این سالهای اخیرم رو پر کردن، با وجود روزهایی که فکر میکردم دیگه نمیتونم ادامه بدم، با وجود همهی زخمهایی که توی سالهای اخیر خوردم، تا جایی که یادم میاد سال ۹۷ به جرئت و با اختلاف سختترین این ۲۵ سال زندگیم بوده
من توی زندگیم ۳بار پوست انداختم. ۳ بار با موانعی بزرگتر از خودم روبرو شدم. ۳ بار رشد کردم.
ورودم به دانشگاه اولین نقطه عطف زندگیم بود
جدی شدن رابطهم با فلانی دومیش و جدا شدنمون سومیش.
ولی سال ۹۷، با اینکه نقطه عطف شاخصی توش نبود (به جز این اواخر که از خونه اومدم بیرون و شروعی برای استقلال حقیقیم بود)، اما روز به روزش سخت بود من امسال اندازهی ۴-۵ سال اخیرم رشد کردم (و توی اون ۴-۵ سال اندازهی کل سالهای قبلش)
چند روز پیش فاطمه ازم پرسید سال ۹۷ برات شبیه چیه؟ اولین چیزی که به ذهنم رسید رو بهش گفتم بهش گفتم شبیه سگ هاری که تونستم رامش کنم. البته که هنوز سگه، ولی دیگه برام خطری نداره! دیگه معصوم خام چند سال پیش نیستم. دیگه به یتیمی به چشم یه اتفاق بوگندو نگاه نمیکنم.دیگه جنگجوم بیداره و گوش به زنگه تا از شمشیرش استفاده کنه. دیگه حامیم خام و بدوی نیست دیگه جستجوگرم فعال شده و الحق که کارشم تا حالا خوب انجام داده :) دیگه عاشقم بعد از اغمای عمیقی که توش رفته بود داره آروم آروم برمیگرده. دیگه از نابودگر و ناشناختگیش نمیترسم، و دیگه آفرینشگریمو دست کم نمیگیرم
آره! دیگه صدرا بزرگ شده، بزرگتر از اینا هم میشه :) باید بشه!!! ذات زندگی همینه
توی این سال اخیر غر هم زیاد زدم، روزهای زیادیشو رو زمین نشستم و گریه کردم، روزهای زیادیش انگیزهای برای ادامه نداشتم ینی انگیزمو گم کرده بودم!
توی سالهای بعدی هم این اتفاق وجود داره اما کمتر! :) با وجود دوستای عزیزی که انرژی حضورشون کافیه تا دوباره شارژ شم و بلند شم، آدم دیگه روش نمیشه وقتشو تلف کنه و غر بزنه :)
آره
با هم از غروب و سایه رد میشیم
قصه ی عاشقی رو بلد میشیم
خلاصه که ۹۷ عجیبی بود، انتظار ۹۸ عجیبی هم دارم :) شاید جنس عجبش فرق داشته باشه شاید بالاخره بعد از یک سال و خوردهای بتونم دوباره عاشق بشم، شاید بالاخره نوبت این بشه که دنیا روزای خوششو هم بهم نشون بده :) خدا رو چه دیدی؟
چشمها را باید شست جور دیگر باید دید :)
نیل مُرد،
تو نمیر!
نیل بخاطر انتظارات فراتر از توانش مُرد
تو بخاطر توان فراتر از انتظاراتت نمیر.
نیل نتوانست پدرش را نزید!
نیل انتخاب کرد پدرش را بزید؟!
نه! هیچکدام را نزیست
تو خودت را بزی.
تو باش!
خودت باش
نمیتوانی بقیه را زندگی کنی!!
ولی خودت را زیستن را
بخاطر سختی شرایطت،
بخاطر انتظارات زیاد،
حتی بخاطر پدر و مادرت
فراموش نکن
خودت را زیر پایت نگذار
وقتی اصیل شدی،
همه متوجه خواهند شد
که هیچچیز ارزش میرایی تو را نداشت
حتی خودشان!
آری!
نیل مُرد؛
تو نمیر.
-----------------------
پ.ن.1: به تعریف و بیان وحید اینی که من نوشتم شعره :)))
پ.ن.2: به تعریف و بیان کیانا اینی که من نوشتم "بیان ادبی احساسم بعد از دیدن فیلم انجمن شعرای مرده" ست :)))))
پر از پر از اتفاق :|
به یاد داشته باش که همه چیز یک هدیهست
هرچه از سر گذراندهای، تمام دردها و لذتها، تمام ناخوشیها و خوشیها، تمام فراز و نشیبها.
همه چیز زیباست، زیرا همه چیز در جهت رشد و شکوفایی تو عمل میکند؛ اگر که آگاه باشی :)
--------------------------------
داشت به دونه های ریز و درشت برف که توی هوا آروم آروم میرقصیدن و پایین میرفتن نگاه میکرد و به مسیری که تا حالا ازش گذشته -تا جایی که یادش میومد- فکر میکرد
چه پستی و بلندیها، شادی و غمهایی که تا حالا پشت سر نذاشته بود و البته انتظاری جز این هم از زندگی نداشت :)
شروع کرد به فکر کردن و نوشتن.:
وقتی به دنیا اومد، پدری داشت خشن، سختگیر و خودخواه و مادری مظلوم، بیپناه و منفعل
وقتی بزرگ شد، یا دقیقتر بگم! از وقتی قهرمانش متولد شد، دوتا معلم داشت که هر دوی اونا توی درسهایی که قرار بود بهش بدن جدی، پیگیر، منضبط و به معنای واقعی کلمه، "بهترین" بودن و صرفا تفاوتشون توی جنس درسهایی بود که قرار بود بهش یاد بدن!
میخوام براتون از آخرین درسی که گرفت بگم:
سه هفتهای میشد که معلم اول (پدر)، برای یاد دادن آخرین درس بهش، کمکش کرد تا از منطقهی امنش خارج بشه. آخرین درس (تا حالا) استقلال بود. برای مستقل شدن -مالی، روحی و احساسی- باید از خونهیی که 25 سال توش زندگی کرده بود خارج میشد و همینطور باید همهی متعلقات زندگی قبلیش ازش گرفته میشد.
همینطور هم شد! بعد از خارج شدن از خونه، گوشیای که 1 ماه بود دستش رسیده بود رو زد و همون اتفاق باعث شد جدیتِ زندگیِ مستقل رو توی سطح دیگهای درک کنه.
نقشی که معلم اول بعد از تکمیل درس براش انجام داد (دعوایی که با پدر داشتم سر اینکه من چقدر احمقم که گوشیمو زده!!!) باعث تثبیت چیزهایی شد که توی این مدت یاد گرفته بود. مثل تمرینهای آخر فصل فیزیک 2!
توی کتاب «وقتی نیچه گریست» یه جمله از نیچه منو ت داد!
میگفت "یک رواندرمانگر، یک شفادهندهی روح، باید سختیهای زیادی را پشت سر گذاشته باشد؛ وگرنه مراجعان خود را در آبی کم ژرفا غوطه ور خواهد کرد"
وقتی این جمله رو میخوندم یاد یه اسلاید از یتیم توی همین کلاس ژرف افتادم که میگفت "کسی میتونه زخمی رو درمان کنه که خودش قبلا زخم خورده باشه. موهبت یتیم، فهم زخم دیگرانه و "
از همهی شما که با انرژی خوبتون از آرزوی من برای رواندرمانگر شدن حمایت کردین و برای خیر من و همهی هستییافتگان دعا کردین با تمام وجودم سپاسگزارم و دست تک تکتون رو میبوسم 3> :)
--------------------------------------
پ.ن.1: درسهایی که توی این اتفاقات اخیر گرفتم انقدر زیاده که تقریبا سبک زندگیمو عوض کرده! هنوز همهش به سطح آگاهیم نیومده ولی دارم میفهمم که یه چیزایی اون زیر داره برای بار چندم عوض میشه :) تا حالا، توی مراحل قبلی، از این عوض شدنه یه ترس کوچیکی داشتم ولی الآن فقط خوشحالم! چون تجربهم بهم میگه که وما در جهت مثبت عوض خواهم شد.
پ.ن.2: چند تا از چیزای کوچیکی که توی اتفاق یده شدن گوشیم فهمیدم اینه:
آسمان سرِ باریدن دارد
و من دلنگران مردمم هستم
یک سر میبارد و مىپروراند
سرِ دیگر میبارد و مىمیراند
من ماندهام بارشش را بخواهم یا نباریدنش را؟!
وقتى نمیبارد، زمین تشنه است
تابستان مردم تشنه اند
کشاورزان بى روزى مىشوند و
دریاچهها یکى پس از دیگرى خشک
وقتى میبارد اما
زمین سیراب مىشود، سدها لبریز، فراوانى مىآید
کاش آمادهى دریافتش بودیم
شاید آنوقت
موهبت باران را سپاس مىگفتیم
آسمان کوتاه نمىآید
بىوقفه میبارد
نمیدانم کدام شیر پاک خوردهاى دعاى باران خوانده؟!
شاید زمین!!
دیشب خواب مىدیدم
آتشنشانها زنجیر انسانى ساختهاند
تا ن و کودکان
در "خیابانها" به آسودگى بیارامند
و من در خواب با خود مىگفتم
این همه مسجد براى چیست؟!
باران مىبارد
سد لبریز مىشود از عشقى
که مىخواهد ما را خفه کند
یکریز باران مىبارد و
نهنگهاى آهنى در رودخانهى شهر شناورند
باران مىبارد
شاید مىخواهد همهى پلیدیها را بشوید و با خود ببرد
و من مىترسم
پلیدیها دوباره از قعر زمین برویند و این بار درخت پلیدى پدیدار شود!
و مردم به آن درخت دخیل ببندند
از بیکران آسمان رحمت میبارد
اما نمیدانم چرا رحمتش انقدر خانه خراب کن است؟
مىدانم
خانهها سست اند
فردا روز دیگریست
فقط خدا کند
ادامهى امروز نباشد
-------------------------------------
پ.ن.1: شعر از شیرین ژرفی عزیز
پ.ن.2: به تاریخ اوایل فروردین 98
سکوت باید
سکوتی معنادار برای تکرار نبودن
سکوتی کشدار برای تازه شدن
سکوتی سخت برای پختگی
سکوت اما انتها ندارد!
مبادا غرقش شوی!
مبادا نفهمی و بگذرد!
فرصتهای "زندگیکردن" را میگویم
باید دل سپرد
حیف است تنهایی
حیف است سرشار نکردن دیگری از بودنت.
باید سرشار کردن خودت از بودنش.
روزها میگذرند و تو همچنان در سکوت
باید گفتن
باید شنفتن
باید اشتباه کردن، جبران کردن
باید دل سپرد
به او، به چشمانش، دستانش، شیرینی لبانش
به آن اتفاق ساده -که سرشار از برکت باشد.-
آری
زندگی همین تعادل سکوتها و دلسپردنهاست.
مینویسم که یادم نره دو ماه شد که دارم برای کنکور ارشد میخونم
اوایلش خیلی سخت بود، اواسطش خیلی سخت بود، هنوزم خیلی سخته :)) واقعا برای روزی 10 ساعت درس خوندن پیر شدم :/
برای آفریدن میشه مثالهایی مثل سرودن، نوشتن، بداهه نوازی و خیلی مدلهای دیگه آورد. اما مدلی که ما توی کلاس بهش تشویق شدیم، مدلیه که به هیچ چیز به جز یه قلم و کاغذ نیاز نداره
بیان ادبی احساس، یا همون شعر نو :)
اینا چندتا از دلنشینترین اشاعری هستن که از بچهها تراوش کرده :) گفتم شاید بد نباشه که اینجا هم ثبت بشن.
دیروز، امروز، فردا
معصومیت یتیم شده
جنگجوی حامی
حاکم و حکیم
به این سادگی نبود، اما
به همین شیرینی خواهد بود
-------------------------
ساحلی دل انگیز و عریان
غروب بیپایان خورشید
عِطر دریا و مه و ستارگان
انعکاس تلالو مهتاب میخرامد بر روی شنزار
و تو، تویی آن سوی من، در میانهی میدان
آرمیده بر روی شنزار
گهی لاک پشتی گریان، گه خرچنگی آرام
-------------------------
هنوز
هروقت از کنار عاشقانه هایم عبور میکنم.
لبخند بر تنم نقش میبندد.
کلامی نمیگویم.
مبادا ابر خوش نقش روی سرم حباب گردد.
از تاکستان عبور میکنم.
و شهد شرابگونه چشمان تو را مینوشم.
مست میشوم از عبورت و
دمادم تورا سر میکشم
-------------------------
زیبا منظره اى است:
دختر نازک و بهارهاى که
نمىرقصید و مىخشکید
نمىبخشید و مىرنجید
نمىخندید و مىگریست،
اکنون ظریفانه با نسیم صبا بر روى قالیچهی آمالش مىکاود
دشت خیال پاییز رنگش را
-------------------------
در آینه مینگرم
با چشمهایم غریبهام
آنقدر ردپای دیگران در نگاهم نشسته
که خود را گم کردهام
سردی آه بر جانم مینشیند
صدایی میشنوم
مرا دریاب
پس مینشینم
خود را در آغوش میکشم
سکوت درونم را به نظاره مینشینم
لذتی شگرف در عمق وجودم در تمام مویرگهایم جاری میشود
-------------------------
من بىقرار تو ام،
تو
که از پسِ پشت پردهى چشمانم،
در آینه با من
به زبان سکوت
سخن مىگویى
-------------------------
هم دلم با تو
تویی که دورترین و نزدیکترینی
خسته بودم، تنها، سرگشته در این فضای غبارآلود
حالا که هستی
با خودم در صلح، با هستی همراه
-------------------------
درد را در باغچهی زندگی دفن کردم
درخت غمباری شد
نور زندگی را از دریچهی چشمانم ربود
درخت را بریدم
ولی افسوس
دیگر سرش بر آسمان میسایید
فرو افتاد و خانهام را ویران کرد
خانهای در بلندیهای قدرت بنا کردم
خورشیدی شد
گرمایش خانه امن ذهنم را جهنم کرد
سویش نشانه رفتم
پارههای سوزان مرگ شد
همهام را سوزاند
حال اوست که بر مزارم نشسته است
دلش برایم تنگ شده است
------------------------------------
پ.ن.1: متنها به ترتیب تاریخ تراویده شدن هستن :)
پ.ن.2: خودم، پدرام، رضا، سارا، فهیمه، شیرین، مهدخت و محمدکاظم 3>
پیش نوشت: اینو 5 شب پیش نوشتم! ولی انقدر حال نداشتم که لپتاپو باز کنم و ثبتش کنم :))
--------------------------
دارم با بیعلاقهترین حالتی که از خودم سراغ دارم درس میخونم
روانشناسی مرضی یا همون آسیبشناسی روانی یا به صورت ساده "مرض"!
حتی OS و MIR و درسهای دوست نداشتنی دیگهی لیسانس هم به لطف جمعخوانی راحتتر خونده میشدن و پیش میرفتن
اون موقعها، دلبری بود که هروقت خسته میشدم یه لمس سادهی دست یا حتی یه نگاه به چشمای قشنگش کافی بود تا دوباره انرژی بگیرم و بتونم با همه چیز مبارزه کنم. در حد همون صدرای رشد نایافتهای که بودم
ولی الآن فقط عشق به مسیری که انتخابش کردم باعث ادامه دادن خوندن این کتاب کلفت با همهی تنشها و بیعلاقگیم میشه!
نه که این عشق چیز کمی باشه، نه که محرک خوبی نباشه، که اگه اینا بود من الآن اینجا نبودم! ولی بیایم با خودمون رک باشیم. صدرا هنوز باید بیشتر از این حرفا رشد کنه تا بتونه بخاطر عشق به چیزی غیر مادی، انرژیای که برای غلبه به پستی و بلندیهای زندگی نیاز داره رو به دست بیاره :/
اوضاع درسها بد نیست. زبان رو از مینیممی که نیاز باشه بیشتر میزنم، علم النفس هم خوبه وضعش فیزیولوژی رو هم به لطف موجود ارزشمندی که بخاطر همین کنکور (نمیدونم بگم لعنت الله علیه یا رحمت الله علیه!) باهاش آشنا شدم میتونم درصد معقولی بزنم :)
رشد و بالینی هم واقعا اگه کم بزنم جای تعجب داره
ولی برای بهشتی شدن، نیازه که همهی درسها رو خوب زد! نیازه که آمار ملعون و مرض بیناموس رو هم به اندازهی درسهایی که توشون وضعم خوبه خوب بزنم.
دلم برای "کتاب خوندن" تنگ شده! اگه این حرف رو صدرای ۳ سال پیش میشنید خندهش میگرفت :)) ولی الآن واقعا دلم میخواد یه کتاب درست حسابی بگیرم دستم و تا خود صبح کتاب بخونم. آخرین بار هری پاتر نمیدونم چند بود که وقتی بعد از آخرین امتحان مدرسه برگشتم خونه روی میزم دیدمش و ۲ جلد رو تا ظهر فرداش تموم کردم و بعد تا صبح پسفرداش خوابیدم
خودمونیم! دلم برای خیلی چیزا تنگ شده!! حتی برای دانشگاه! حتی برای خونهای که ازش اومدم بیرون! برای ASP و کافه گرافش برای پیادهرویهای بیهدفی که وقتای دلتنگی میشد عادت شب و روزم. یادمه یه روز ۴۰۰۰۰ قدم راه رفتم و خود SHealth پیام داد که "حاجی پشمام! بس کن، نگرانتیم" :)) (پیاده از خونه تا نیمکت بعد از چشمهی بام!)
این کتاب بیشرف جلوم نشسته و تو چشمام زل زده که بیا منو بخون تا بتونی بخوابی :/
دیدین وقتی یکی تو چشمتون زل میزنه چقدر معذبین؟! هی چشمتونو میین تا نبینینش. ولی چه سود؟
برم تا بیشتر از این عذابم نداده چشمشو در بیارم
چه سفرهایی که به خود ندیده است
چه آرزوهایی که برآورده نکرده است
چه دیدگانی که در آن به دیدنِ رویِ ماهِ یار تر نگشته اند
چه خطرهایی که در طوفان و آرامش دریا پشت سر نگذاشته است
با اینکه همهی بدنش خسته و زنگزده است، هنوز ابهت قدیمش را دارد
هنوز تصویر غروب آفتاب در پس پشت او چشم انسان را خیره میکند!
به گمان من هر چیزی که روزی در دریاها و اقیانوسها بدون ترس و شجاعانه سالاری میکرده، گرچه به گل نشستن و زنگ زدنش دلگیر است، اما حتی این اتفاقات هم نمیتوانند از چشمنوازی زمختش چیزی کم کنند
تا وقتی که زندهایم و مشمول "زندگی"، روزهای خوب و روزهای بد انتظارمونو میکشن.
توی روزای بد که تکلیف مشخصه! باید بگذاری و بگذری. بپذیری و تا بشه کلافه نشی و تلاش کنی جمعبندی روزت رو تا میتونی خوب کنی. قبول کنی که نمیشه همیشه همهچیز خوب و بر وفق مرادت باشه
اما روزای خوب خیلی عجیبن! همزمانی که داری از خوبیش لذت میبری یه گوشهی ذهنت هست که میدونه این نیز بگذرد. باید خودت رو برای گذشتن از این هم (هرچی که باشه) آماده کنی
از طرفی، یه بزرگی (لائوتسه) میگه روز خوب یا بد وجود نداره
-یاد یه مونولوگ از مستر اوگوِی تو کنگفو پاندا افتادم 《there is no good news or bad news, there is simply "a news"》-
آره! خوب یا بد بودن روز تفسیر "من" از اون بازهی زمانیه. یا به عبارتی 《ما با حقیقت کاری نداریم، مسئلهی ما برداشتمون از حقیقته》. اینکه یه اتفاق بد توی امروزم افتاد برداشتیه که من از اون اتفاق میکنم! واقعا چیزی بیشتر از این نیست :)
اما بعد از همهی این اراجیف فلسفی، میخوام بگم که روز خوبی داشتم :) خیلی هم عجیب و غریب نبود! فقط روز خوبی بود
امید که هر روزم رو بتونم جوری تفسیر کنم که آخر شب بتونم بگم "روز خوبی داشتم :)"
----------------------------------
پ.ن.1: به وقت یکی دو هفته پیش، ساعت اندکی بعد از نیمه شب
پ.ن.1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
خسسسسته ولی خووووب بودم توی این روزا :)
این روزهای اخیر هم خسسته ولی خوووب بودم :)
کلا مهرِ هر سال برای من به نسبت ماههای دیگه خوب شروع میشه تقریبا و خوب هم تموم میشه اون وسطا ممکنه دهنم سرویس شه ولی همیشه آخرش مهربون بوده :)
----------------------------------------
پ.ن.1: شاید بشه گفت شلوغترین سال زندگیمه امسال!
پ.ن.2: واقعا ماه سنگینی بود کارای زیاد، ملاقاتهای زیاد و
اندکی صبر، سحر نزدیک است.
ما انقد این جمله رو به خودمون خوروندیم که همهی سحرهای زندگیمونو به جای دیدن و لذت بردن، داشتیم به جملهای که خورونده شدیم فکر میکردیم!
اما ما یه نکتهای رو انگار جا انداختیم!
صبر با انفعال یکیه آیا؟!
من که میگم نه. صبر یعنی کار خود را به تمامی انجام دهی و سپس آن را رها کنی. یعنی گیرِ نتیجه نباشی، یعنی تو نیکی میکن و در دجله انداز یعنی از سحری که توشی نهایت لذتتو ببر، بعد خودت رو برای سحر بعدی که نزدیکه آماده کن و صبر داشته باش تا بهش برسی :)
اما آدم منفعلی که مینشینه و به جملهای که بهش خورونده شده فکر میکنه چی؟! هیچی! :)) در بهترین حالت سرش بی کلاه میمونه
پس به جای نشستن و ناله کردن بیش از حد (که اونم به اندازهش اشکالی نداره!)، بلند شیم و خودمونو بتیم و یه نگاه به مسیری که اومدیم و مسیری که جلوی رومون هست (تا هرجاییشو که میشه دید) بندازیم و بزنیم به دل جاده توی این مسیر به اون صبر هم نیاز زیادی پیدا میکنیم :)
پس اندکی صبر، سحر نزدیک است.
جدیدا بعضی بازههای کوتاه (مثلا چند روزه) برام پیش میاد که توش هم تقریبا هرشب خواب میبینم و هم تقریبا هر روز میخوام چیزی بنویسم و بنوازم! :)
بعد دوباره قطع میشه تا چند وقت دیگه درش باز بشه :))
حال غریبیه. هنوز بهش عادت نکردم!
ساعت 8 صبح بیدار شدم، ساعت 9 شرکت بودم، تا ساعت 4.5 عصر با 10 نفر مصاحبه کردم، ساعت 5.5 تو باغ کتاب جلسهی MBTI داشتیم. توی راه داشتم مطالبی که باید امروز آموزش میدادم رو مرور میکردم، 5.5 تا 9 جلسه بود، 10 رسیدم خونه، دوش و شام و استراحت
حال تمرین آمار رو دیگه ندارم!! :) امیدوارم فردا تا قبل از تایم کلاس برسم انجامش بدم.
شبتون خوش
دیشب داشتم به این فکر میکردم که ما آدما چقددددر همه چیزو به خودمون و دیگران سخت میکنیم!
با حرف نزدن، با حرف زدن!!، با تفکراتمون، با کنترلگریمون، با بالا اوردن احساساتمون روی طرف مقابل، با عادتمون به بله گفتن، با عادتمون به بله شنفتن
داشتم فکر میکردم که چقدددر میتونست زندگیامون راحتتر و قشنگتر باشه اگه یذره آگاهتر میزیستیم :/
روح جمعی انسان، بیمار است
همین دیشب یکی از کتابای فریدون مشیری رو برداشتم و بازش کردم و این شعر اومد!
حرف بیشتری نمیزنم که نیازی به حرف بیشتر زدن نیست
من نمیدانم
-و همین درد مرا سخت میآزارد-
که چرا انسان
این دانا، این پیغمبر
در تکاپوهایش
-چیزی از معجزه آنسوتر-
ره نبردهست به اعجاز محبت
چه دلیلی دارد؟
چه دلیلی دارد که هنوز
مهربانی را نشناخته است؟
و نمیداند در یک لبخند
چه شگفتیهایی پنهان است
من بر آنم که در این دنیا
خوب بودن
به خدا سهلترین کار است
و نمیدانم
که چرا انسان
تا این حد
با خوبی بیگانهست
و همین درد مرا سخت میآزارد
پنج سال پیش به خودم قول دادم که «هفت سال دیگه جوری پول در میارم که هیچکدوم از این دوستایی که پشت سرم میگن این نمیدونه با زندگیش چیکار بکنه حتی فکرشم نتونن بکنن!»
از اون هفت سال، دو سالش مونده. و نکتهی قشنگش اینجاست که از الآن دارم نشونههایی از اون دو سال دیگمو میبینم :)
آره! این زمستون (اگه گوش شیطون کر بشه) آخرین زمستون سخت صدراست ایشالا
بیست و چهار.
قسم به بو.
آن هنگام که تو را یاد خاطراتی اندازد
خاطراتی که خاطرشان را میخواستی
خاطراتی که خاطرشان را میخواهی
که دلتنگشان هستی.
قسم به اشک.
آن هنگام که از گونهای بچکد
گونهای که از بیمهری دنیا تر شده است
گونهای که چه با اشک، چه بی آن زیباست
که فصل مشترک اشک و لبخندهاست.
قسم به لبخند.
آن هنگام که از دیدنت به لبم نشیند
لبی که مال من است
لبی که آنِ توست
که ببوسیش.
قسم به لب.
آن هنگام که به لبی دوخته شود
لبی که شیرینتر از عسل است
لبی که داغتر از آتش
که زیباتر از آن نیافریدهست آفرینشگرم.
و
قسم به تو.
آن هنگام که در کنار منی
منی که به بودنت گرمم
تویی که به بودنم شادی
که
این است زندگی! :)
اینجا دقیقا اوایل ترم اولم توی رشتهی جدیدم بودم.
تازه کتابای کت و کلفت این ترممو خریده بودم و درگیر انتخاب بین چندتا پیشنهاد کار جدی و جذاب (هرکدومشون از جنبهای) بودم.
خلاصه که هنوز نتونسته بودم تعادلی بین زندگی و کار و درس پیدا کنم!
خب، این احساسا و فکرا چیز جدیدی برام نبودن، توی لیسانس زیاد تجربهشون کرده بودم و بلد بودم با حضورشون به زندگیم ادامه بدم -هرچند به سختی-
ولی این بار خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردم تونستم از پسشون بر بیام و مثل اکثر اوقات باهاشون منفعل برخورد نکردم! :)
حالا این یعنی چی؟
یعنی اینکه یه برنامه ریزی کردم برای درسایی که باید تو طول ترم بخونم (هرچند خیلی توی اجرای برنامهم موفق نبودم تا حالا :دی)، از بین پیشنهادهای کاری دوتاشونو انتخاب کردم که در مجموع ارزشهام و نیازم به استقلال مالی رو همزمان پوشش بدن و به زندگی شخصیمم دارم با کیفیت زیاد (البته کمیتِ کم) میرسم و خلاصه که از چیزی که الآن هست و هستم راضیم
دیروز رفتم پیش وحید مشاوره، بهش گفتم همه چیز به طرز مشکوکی خوبه و مدتیه که راضیم :))) خندید و گفت این نیز بگذرد
آره!! این نیز بگذرد؛
ولی میدونی خوبیش چیه؟ خوبیش اینه که میدونم که این نیز بگذرد، و همونقدر هم میدونم که هرچیزی که بعد از این بیاید نیز بگذرد و
و
بخاطر دونستن این قضیه خودمو از تجربههای قشنگی که میتونم توی "الآن" داشته باشم محروم نمیکنم :)
------------------------
پ.ن.2: هر تجربهای، حتی اگه تکرار بشه هم، دقیقا اون قبلیه نیست خلاصه که هر ثانیه داریم با یه "این نیز بگذرد" یا درستتر بگم، با یه "این نیز گذشت!" روبرو میشیم.
دارم به مقام "هرچه پیش آید خوش آید" میرسم!! :))
نه که منفعل باشم و منتظر باشم اتفاقات بیفتن!
اتفاقا به نسبت همیشهم -تا جایی که خاطرم هست- فعالتر و هدفمندتر شدم و دارم با سرعت خوبی -به نسبتی که از خودم سراغ دارم- پیش میرم.
ولی نکته اینجاست که همیشه اتفاقاتی میافتن که از کنترل تو خارجن. نقطهی اثر این به اصطلاح «مقام»ی که گفتمش همینجاست
اینجوری که وقتی توی برنامهای که برای روزت داری اتفاق غیر منتظرهای میافته و مجبور میشی کار دیگهای بکنی، به جای کلافه شدن -که حالی بود که قبلا ناخودآگاه دچارش میشدم- به استقبالش بری و سعی بکنی ازش برکتهایی که داره رو استخراج کنی :)
درست شبیه یه کارگر معدن. یه حفار
پ.ن.1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
نکتهی جالب و مثبت این ماهم این بود که تقریبا توی خاطرهنویسی هر روزش، آخر برگه یه لبخند کشیده بودم! :) این اتفاق هر 300 سال یک بار رخ میده :))))
امروز یاسر ازم پرسید حالت چطوره؟
و من متفاوت با همیشهم که میگم "شکر" یا میگم "خسته و خوب! :))"، یه کم فکر کردم و جواب دادم "تو بهترین موود (mood)م نیستم ولی حالم خوبه :)"
امروز به سوال همیشگی جوابی همیشگی ندادم. ریئکشن نبود!
فکر کردم که "صدرا! واقعا حالت چطوره؟!"
سیر تفکرم منو برد به دو سال پیش.
به خودم گفتم که این خوب بودن حالت از کجا میاد؟
جواب دادم از نگاهی که به دنیا و اتفاقاتش پیدا کردم
پرسیدم نگاهت از کجا میاد؟
جوابش مشخص بود! از تلاشی که خودم برای رشدم کردم و از همراهیِ دورهی ژرفم
از تخلیهی هیجانیِ یتیمم
از بیدار شدن جنگجوم
از اصلاح ساختاری حامیم
از بسته شدن پروندهی یه رابطه تو عاشق
از آشتی با نابودگر و نترسیدن ازش
از قدرت گرفتن آفرینشگرم
و.
اما از حق نگذریم جدای از نگاهی که گفتم شرایط زندگی هم به طرز مشکوکی خوب شده :))
(این حرفی بود که تو جلسهی مشاورهم به وحید زدم؛ اونم یه لبخندی زد و گفت "این نیز بگذرد".؛ منم پوکرفیس شدم :|)
---------------------------------
پ.ن.1: یتیم و بقیهی دوستاش از منزلهای مختلفِ "سفر قهرمان" هستن. برای اطلاعات بیشتر بعد از اینکه اینترنت رو خدا آزاد کرد میتونین "سفر قهرمانی + جوزف کمپبل" رو گوگل کنین :)
پ.ن.2: بماند به یادگار برای سری بعدی که خواستم بلاگمو مرور کنم که فکر نکنم تو کل زندگیم غری برای زدن وجود داشته! امروز و این روزها خوبن. شلوغن ولی خوبن :)
خدا رو شکر فقط یک عبارت یا یک عادتِ بیانی (تکیه کلام) نیست! یک نوع نگاه به دنیاست. یک نوع سبک زندگی!
این عبارت -که فقط یک عبارت نیست- به زبان شعر میشود "هرچه پیش آید خوش آید". یا به بیان حکیم میشود "این نیز بگذرد".
میتوانی به خداحافظی تلخ یک دوست لبخند بزنی؟ اگر میتوانی یعنی به این حکمت -حکمت شادان زندگی- دست یافتی.
میتوانی بدون حسرت از گذشته یا ترس از آینده لحظهات را دریابی؟
میتوانی ACT را در روزمرهات زندگی کنی؟
میتوانی به خدا، دست سرنوشت، ناخودآگاه، کارما، تائو یا هر نام دیگری که برایش درنظر داری اعتماد کنی؟
میتوانی به ناشناختههای پیش رویت چشم بدوزی و با وجود هیبت ترسناکشان به آنها اجازه دهی تا از طریق تو تجربه شوند؟
اگر اینچنین است، تو حکیمی لوده هستی! :)
اگر چنین است بگذار دستت را بفشارم و به تو تبریک گویم که به یکی از بالاترین درجات معنوی نائل آمدهای
درست مثل آن دختر جوانی که در پیاده روی اربعین به آرامشی لایزال دست میآویزد. یا مثل آن مرد جوانی که در سکوتِ مراقبههای دورهی ویپاسانا به صلح و یگانگی با جهان میرسد
البته که این آرامش، این صلح و این یگانگی ابدی نیست همانطور که ازلی نبوده است! البته که ما انسانیم و ذاتا فراموشکار. انسان بودنمان به ما اجازه نمیدهد بیوقفه در تائو متمرکز بمانیم، اما به میزانی که بیشتر در آن باشیم آرامش و زیباییِ درونمان بیشتر خواهد شد. :)
------------------------------------
پ.ن.1: چند شب پیش، قبل از خاموش کردن لامپ اتاق خوابم، یه نگاه به اتاقم کردم و شعفی بیدلیل احساس کردم پیش خودم فکر کردم "دارم توی یه سپاسگزاری عمیق از کائنات غوطه میخورم." انگار بعد از مدتها اولین بار بود که داشتم اتاقم رو میدیدم! :)
پ.ن.2: منم بخاطر نداشتن اینترنت، بخاطر حماقت سران مملکتم و بخاطر خیلی چیزهای دیگه ناراحت و کلافهم. اما هرگز اجازه نخواهم داد این کلافگی جلوی لذت بردنم از لحظه لحظهی زندگیمو بگیره! یا باعث بشه خودمو به روی تجربههای قشنگ و شاید جدیدی که پیش روم قرار دارن ببندم! با خودم که لج ندارم! :)
پ.ن.3: به علت وقت نداشتن، با تاخیر منتشر شد
روزها پی در پی میگذرند و من
در پی فرصتی برای زیستنی متفاوت
فرصتی برای خوانشی دیگر از زندگی
فرصتی برای نگاهی دوباره به خویشتن.
ماهها یک به یک میگذرند و من
به دنبال یک فرصت برای فرار از ملال یکنواختی
فرصتی از جنسی متفاوت
فرصتی برای خلوت با خود
سالها، آه
هر سال مالامال از تجاربی تلخ و شیرین
مالامال از لحضاتی به زیبایی گل
لحظاتی به شیرینی آب
دلم میخواست هفتهها 10 روز داشتن! که وقت بکنم قبل از اینکه آخر هفته نقطه بذارن و برگردن سر خط، قبل از اینکه همهچیز از نو بشه و از اول جلسهها و کلاسها و درس خوندنا و . به صف بشن، دو سه روز برای خودم داشته باشم تا بتونم کتابایی که توی این 7 روز وقت نمیکنم بخونم رو بخونم، فیلمایی که توی این 7 روز وقت نمیکنم ببینم رو ببینم، متنایی که توی این 7 روز وقت نمیکنم بنویسم رو بنویسم، دوستایی که وقت نمیشه ببینم رو ببینم، سفرایی که . تفریحایی که . عشقبازیایی که .
عشق باشد و نور
آگاهی و شور
خیر و برکت
دلتنگی، غرور.
نمیدونم چه ربطی داشت! اما یاد گرفتم که ربطش مهم نیست :) مهم اینه که جلوی چیزی که از دل داره میاد رو نگیرم
روزی از پی روزی دگر
زیستن ارزشهای شخصی
دادن هزینههای متفاوت بودن
ندانستن آنچه در آینده است
آقا سخته متفاوت زندگی کردن خب! سخته خلاف جهت آب شنا کردن! ولی از اون سختیاییه که انتخاب کردم داشته باشمش. ازونایی که وقتی به گذشته نگاه میکنم بهشون افتخار میکنم :)
فرو ریختن دلی آشوبناک
یک لحظه، یک نگاه
نگاهی شیرین و شور
نگاهی شبیه 15 آبان
من اما هر روز منم
منی که نظم و عادت نتواند
منی که به کوچکترین فرصتی تازه میشود
منی اما متفاوت از دیروز.
آره دیگه! :))
--------------------------
پ.ن.1: بذارین خودش بنویسه :)
پ.ن.2: دلم آب میخواد!
پ.ن.3: در دوردست آتشی اما نه دودناک.
چند هفته پیش داشتم برای بار چندم 3گانهی ماتریکس رو میدیدم. فقط این بار تفاوتش توی این بود که به فیلم به چشم یه فیلم اکشن و ماجرایی و جذابِ هالیوودی نگاه نمیکردم! بیشتر از جنبههای رزمیش به حرفاشون گوش کردم. حرفای مورفیوس، حرفای اوراکل، حرفایی که نئو با آرکیتکت زدن
حرف زیاد داره و اگه بخوام همشو بگم باید یه کتاب بنویسم (برای توجیه حرفم شما رو به کتاب "ماتریکس و فلسفهی زندگی" ارجاع میدم!)
اما چند تا از نکتههاییش که برای خودم خیلی عمیق بود رو میخوام اینجا بنویسم تا بماند به یادگار :)
اینم چند تا نقل قول خیلی عمیق از خود فیلم:
آقا ما یه هفته (درواقع 8 روز) بهمون گذشت، هر روزش از روزهای قبل گردن کلفتتر و طولانیتر و پربارتر!
این 8 روز از جمعه شروع میشه که یه تحلیل فیلم خفن Joker داشت توش واقعا حرفای وحید حرف نداره 3>
شنبهش که جلسهی چند ساعتهی منابع انسانی شرکت سایه رو داشتیم. کلی بحث و تبادل اطلاعات با مدیر مجموعه و بچههاشون. جلسهی DeArc تو کافه گراف هم که به جای خود پربار و خفن :))
1شنبه که بارون زد و هوا بس ناجوانمردانه خوب شد و پیاده روی از دانشگاه تا پارک ملت و چند ساعتی دروننگری و گپ خودمونی و
2شنبه که مث سگ کلاس داشتیم :))) که اینم به جنس دیگری خفن بود و پربار
3شنبه و 4شنبه کنگرهی روانشناسی مثبت بود، کلی سخنرانی خوب، کلی کانکشن مفید، کلی دیتای جدید
5شنبه یه کارگاه فوووقالعاده! :) کارگاه استفاده از مفاهیم و ابزارهای روانشناسی مثبت در کوچینگ. اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میخونین شما :))
جمعه بالاخره بعد از کلی روزِ سنگین، یه استراحت مبسوط کردیم و رودهن و خونهی مادربزرگه و دیدن حافظ کوچولومون و چند تا فیلم آبدار :))))
خلاصه که از اون هفتههایی بود که حداقل 3هفته کار مفید داشت :)))))
بابام دوباره شروع کرده :))))
ولی من تو بازیش شرکت نمیکنم!
چند ماه پیش که من خونه نبودم و به اصرار خود پدر نشستیم چند جلسه صحبت کردیم که من اصلا کی هستم و تحت چه شرایطی برمیگردم به خونهش، این مواردی رو که الآن دوباره داره بابتشون ناراحتی میکنه و بخاطر تاثیر نداشتن ناراحتیش روی تصمیمات من باهام قهر کرده رو کاملا روشن کرده بودم
پس من کاری که باید بکنم رو کردم بقیهش رو مسئولیت خودم نمیدونم :) نه عذاب وجدان میگیرم بابت عمل کردن به توافقی که ازش چند ماه میگذره، نه سبک زندگی و تصمیمم رو بخاطر مخالفتی بیرونی عوض میکنم!
باشد که رستگار شویم.
دیدمت، بوئیدمت، بوسیدمت در خواب
دردمی، درمانمی، شادیِ منِ بیتاب
تو در منی من، بی تو، شبیهِ درختِ بی بهارم دلتنگ، سرد،
تو، در منی. حتی اگر خودت نخواهی! حتی اگر خودت ندانی.
تو در منی در خوابِ من، در بیدارِ من. حتی اگر دور باشی. دورترینِ جغرافیا، میتواند نزدیکترینِ دنیای احساس باشد. حتی اگر این احساس دوطرفه نباشد!
اصلا بهتر که نباشد! بهتر که نباشی اگر باشی که نمیتوانم بپرستمت!
وقتی که بودی، دوستت داشتم. نه! عاشقت بودم. نه! عاشقترین بودم در تاریخ
حالا که نیستی ولی نیستم! نه که عاشق نباشم، عاشقترین نباشم! دیگر "من"ی نیست که بخواهد عاشق باشد یا نباشد!
هرچه هست تویی هرآنچه من بود، عشق شده. تنها خواب و خیالی از من باقی مانده که در آن هم، "تو"یی هست و "من"ی نیست.
میدونی؟ لبخند تو، لبخند منه :)
دردا دردا دردا فریادا یادآ یادآ
دردا دردا دردا درمانا مانا مانا
گر دردا دردا دردا سربازا بازآ بازآ
دردا دردا دردا فریادا یادآ یادآ
---------------------------------
پ.ن.1: بداهه گفتم، بداهه بخونینش :)
پ.ن.2: 2/دی/98؛ ساعت 15:30؛ آخرین جلسه از کلاس روانشناسی رشد :))))
پ.ن.1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
-------------------------------
پ.ن.1: در مجموع ماه خوبی بود این ماه. همهچیز داشت :)
در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفتهی دریای سردِ شب
پرشعله میفروزد.
آیا چه اتفاق؟
کاخیست سربلند که میسوزد؟
یا خرمنی که مانده ز کینه
در آتشِ نفاق؟
هیچ اتفاق نیست!
در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفتهی شب شعله میزند؛
وینجا، کنارِ ما، شبِ هول است
در کامِ خویش گرم
وز قصه باخبر.
او را لجاجتیست
که با هرچه پیشِ دست،
روی سیاه را
سازد سیاهتر.
آری! در این کنار
هیچ اتفاق نیست:
در دوردست آتشی اما نه دودناک،
وینجای دودی از اثرِ یک چراغ نیست!
احمد شاملو؛ ۱۳۳۸
----------------------------------
پ.ن.1: خیلی وقت بود اینو میخواستم بذارم اینجا.
پ.ن.2: خیلی کارام زیاد شدن! البته این حالت خیلی برام ناآشنا نیست :))
پ.ن.3: شاید یه پست درمورد کارهای هفتگیم بذارم که یه کم ذهنم مرتب بشه
کلافگی، سردرگمی، شلوغی و بینظمیِ درونی.
به دنبال راهی برای فرار، سکوتی از اختیار.
چشمآذر مینواخت و من میشنیدم
او مینواخت و من میخندیدم :)
مینواخت و میرقصیدم
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست.
نه!
گوشی نوای آذر و گوشی سکوت عشق
رقصی چنین جدای رقیبانم آرزوست
رقصی آزاد از چهارچوب و قاعده
رقصی بدون مرز، از جنس لوده
آروم شدم؟
نسبتا
منظم شد ذهنم؟
نه زیاد!
------------------------
پ.ن.1: ناصر چشمآذر، باران عشق
پ.ن.2: چیزی که توی این مراقبهها یاد گرفتم اینه که نباید ازش انتظار موهبت خاصی داشته باشم. هرکدوم موهبت خودشو داره! اگه به قصد آروم شدن -یا هر چیز دیگهای- شروع به مراقبه کنم، کارم با روحِ مراقبه در تناقضه.
پ.ن.3: توی مراقبه توجهم به ابرازهای بدنیم هست. هیچ استاندارد خاصی نداریم! اگه میخواد به رقص در بیاد، به اشک در بیاد، یا هر ابراز دیگهای، من پذیراشم :)
قدمی بهعقب برداشتن و نگاهکردن، تنها راهِ #انتخاب کردن است. جز این همواره منفعل خواهیم بود. شاید تصور کنیم که عملمان را برمیگزینیم، ولی میان تصورِاختیار و اختیار فاصلهی زیادی وجود دارد. اغلب رفتارهای ما واکنشی هستند، واکنشی به محرکهایی که از محیط دریافت میکنیم. محرکها هیجانهایی را در ما برمیانگیزند و رفتارهای ما نیز در نهایت صرفا پاسخی واکنشی به آن هیجانات هستند.
لحظهای مکث کنیم و پیش از آنکه خبری را تایید یا رد کنیم، بنگریم. لحظهای تامل کنیم و پیش از آنکه مرگ یک انسان را جشنگرفته یا بهعزا بنشینیم، بنگریم. آنچه همواره اهمیت دارد تاثیر عملکرد ماست، چه رفتار کلامی و چه رفتار غیرکلامی ما باشد. چهچیزی را تایید میکنیم و یا در مقابل چهچیزی موضع میگیریم؟ اگر تصویر بزرگتر را نبینیم، اگر به افق نگاهی نداشته باشیم صرفا دور خود خواهیم گشت. رفتارها زمانی موثرند که در راستای ارزشهای قلبیمان باشند؛ و تصریح ارزشها فرایندیست که نیاز به مراقبه و گزینش آگاهانه دارد. جز این، جوگیرِ رسانه-دیگری راه خواهیم پیمود و تنها حمالِ مزرعهی دیگران خواهیم بود و بذری که ایشان کاشتهاند را بارور خواهیم ساخت. صدای من چه انعکاسی خواهد داشت؟ عملِ من چه به بار خواهد نشاند؟ آهْ که اینها سئوال از وجدانیست که بیدار است و احساس مسئولیت میکند، آنهم در میانِ سیلِ انبوهِ خفتگانی که در خواب راه میروند.
برخی میگویند او به کشور خدمت کرده است، جنگ را بیرونِ مرزها نگاه داشته است و به این ترتیب امنیت را به ما هدیه کرده است. گروه دیگر میگویند که او عاملِ نظامیست که هرگونه اعتراض و انتقادی را بهشکل سازمانیافتهای سرکوب میکند، پس چه خوب که کشته شده است. این دو نگرش، در ظاهر در مقابل هم قرار دارند و طرفداران هر یک با دیگری سر ناسازگاری دارند ولی عمیقتر که مینگریم یکساناند. یکچیز در هر دوی این نگاهها یکسان است و آن باور کردن دشمن و دشمنپروری در هر دوی آنهاست. ما سالهاست که رویکردی خصمانه نسبت به کسانی که نظری متفاوت از ما دارند، داریم. فقط چند صباحی شعار «زنده باد مخالف من» در تریبونهای ی این کشور شنیده شد و بهسرعت باز هم جای خود را به «مرگ بر» داد. این گروهْ مرگِ آن گروه را میخواهد، آن گروهْ مرگِ این گروه را میخواهد و هر دوی ایشان مرگ گروه سوم را! نتیجه همواره یکچیز است: مرگْ و نه زندگی.
چرا من باید بهجای گفتمان، به ستیزه روی آورم؟ نهمگر مواجهه با غیر را برنمیتابم. که اگر تابآورم رنگِ دگر را، رنگینکمان میشوم و اگر تابآورم جنسِ دگر را چند صدا میشوم و اگر #فردیت را پاس بدارم همواره نیازمند تاملکردن و بازاندیشیدن و بازسنجیدن پاسخهایم میشوم. و در یککلام اینها همه دشوارند. نتیجه میشود که او را #اهریمنی کنم، خودم را #اهورایی کنم، دیکتاتوری را به او #فرافکنی کنم و خودم را به آزادیخواهی شناسایی کنم، با وی بستیزم و تا به خود آیم عینِ او هیولایی کنم! در هر جنگی، طرفینِ درگیری آن دیگری را شرور مینامند و تِرور میکنند. به اینترتیب، از من که میمیرد نامش میشود شهادت و از او که میمیرد نام میگیرد هلاکت.
جنگ، جنگ است؛ چه داخل مرزها باشد و چه خارج از آن. مرگ، مرگ است؛ چه از خودی باشد و چه از غیرخودی. چه فرقیست آخر میانِ جانی که از افغانی و ایرانی و عراقی و سوری و یمنی و آمریکایی گرفته میشود. خونِ کدامینشان سُرخ نیست؟ مگر مرزها جز قراردادند؟ هر لفظ و هر عمل ما میتواند در راستای تایید یک قرارداد و یا بازبینی آن باشد. تا کی هر کدامِ ما میشویم آجری بر آجرِ دیگرِ این دیوار؟ من حتی ترجیح میدهم که مخالف جنگ هم نباشم، بلکه تنها موافق گفتگو باشم. ترجیح میدهم که به حجاب اجباری نه نگویم، بلکه به حجاب اختیاری آری بگویم. فرقی نمیکند که در نزاع بین پدر و مادر حق را به کدامشان میدهی، چراکه در هر دو صورت حق را به نزاع دادهای. راه سومی هم هست. من میتوانم در آغازِ یک دههی تازه برای جهان، سومین جنگ را طلب نکنم!
-------------------------------------------
پ.ن.1: #وحیدشاهرضا
پ.ن.2: #روانکاوی #خودشناسی #خودشکوفایی #مشاوره #رواندرمانی #روانشناسی_تحلیلی #یونگ #تغییر #تغییر_نگرش
پ.ن.3: telegram: @jarfgroup
ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به
ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به
ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به
ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به
ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به
ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به
ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به
ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به
ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به
ربّنا ولا تُحَمِّلنا ما لا طاقة لنا به
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
سخته
ولی زنده میمونم تا یادتون با من زنده بمونه
-------------------------------
پ.ن.1: دیروز متوجه شدم که نیلوفر (یکی دیگه از دوستانم) هم توی پرواز بوده با همسرش.
پ.ن.2: به یاد پونه، آرش و نیلوفر 3> -_-
پ.ن.3: معنامو گم کردم دنیا هم زمان نمیده تا به مرور برگردم تو ریل زندگیم! لعنت.
پ.ن.4: روز سخت تو زندگیم کم نداشتم! ولی این روزا بی اغراق جزو سه تا سختترین روزهای زندگیمن
پیش نوشت: حال خوبی نداره این متن.
------------------------------
بغلش کردم
گلوم از قورت دادن بغضم درد گرفت
با معصومیت همیشگیش لبشو برچید.
با خنده گفتم "میبینیم همو دوباره "
گفتمش "مث همیشهت پر انرژی باش نوعروس قشنگمون :)".
حرفای زیادی زدیم.
ولی خیلی حرفا رو هم نزدم بهش
نگفتم چقددددر دلم براش تنگ میشه تا دفعهی بعدی که ببینمش ببینمشون
نگفتم چقدددر دلم از نبودنشون میگیره
نگفتم چقددر دوست داشتم شرایط جوری بود که همینجا بمونن
بغلش کردم
دم گوشم گفت "صدرا بعدِ کلی وقت یه نفس راحت کشیدم ♥️"
گفتم "نوش جونت :) حالا کلی وقت داری کنارش نفسس بکشی ♥️".
گفتمش "هواشو داشته باش! این مدت خیلی سختش بوده"
ولی هیچوقت دیگه قرار نیست ببینمشون.
هیچوقت دیگه قرار نیست نفس بکشن
جمعه عروسیشون بود. پونه و آرش گرجی و پور ضرابی
۳شنبه پروازشون
همون پروازی که هیچوقت ننشست
پروازشون به کانادا نرفت
یه راست رفت بهشت.
صبح با زنگ سارا بیدار شدم
نفهمیدم چی گفت
- چی؟؟!!!
+ صدرا نمیتونم حرف بزنم. تسلیت می.
نفهمیدم چی شد!
فقط چشم باز کردم دیدم صورتم خیسه
سرم سنگینه
چی شد یهو؟!
اینا که تازه شروع کرده بودن زندگیو!!!
حتی نمیتونم بنویسم حسمو!!
بهترینها بودید همیشه
مهربون، بی غل و غش، خاکی، سرزنده، حال خوب کن.
حتی نمیتونم.
روحتون شاد
سرنوشتم اگر این است که من میبینم
حکم تغییر قضا را به که باید گفت؟
هر نفس آهی و هر آینه اشکی شد
وضع این آب و هوا را به که باید گفت؟
شکوه از هرچه و هرکس به خدا کردم
گله از کار خدا را به که باید گفت؟
----------------------------
پ.ن.1: قیصر امینپور
پیش نوشت 1: با اندکی تصرف و تلخیص
پیش نوشت 2: لطفا بخوانید، لطفا بیندیشید، خواهش میکنم منتشر کنید
-----------------------
اینرا مینویسم برای نور
که تاریکی او را میجوید
هر قدر هم که باشد دور
تو نوری شعلهی خود پاس بدار
که گوهری نیست جز تو ای یار غار
برای آنهایی که چشمی برای دیدن و گوشی برای شنیدن دارند، آنچه در این روزها بر ما گذشت، همهاش نورِ آگاهیست. مرگ، به حقیقتِ زندگیست و چه بسا حقیقیتر از آن؛ چو در حالی که زندگی فقط یک ممکن است، مرگ همواره حتمیست.
اما مرگآفرینیِ ما آدمها بهکلی حکایتِ دیگریست. ما دستبهدست هم میدهیم، نفسبهنفس هم میدهیم تا چه شود؟ چرا پس این شگفتیِ بودنمان را خود به تباهی میافکنیم؟
ما مردمانِ این دیار تا فریادمان #مرگ_بر باشد، منادی نابودی خواهیم بود، نه فقط برای او که مشتمان را بهسویاش گره کردهایم که برای خودمان پیشتر. بنگرید که این کوهِ جهان است و این صدا از ندای خودمان. ببینید که چه آتشی به جانِ خود در انداختیم با ولولهی انتقام_سخت! چه سخت گرفتیم و چه سختاش کردیم. و همواره نیز میتوانیم سختترش هم بکنیم. مگر میشود زندگی کرد بدون #خطای_انسانی؟ نه نمیشود و چه خوب هم که نمیشود! ما همواره از خطاهای خود آموختهایم. آنها که خطا نکردهاند چیزی هم نیاموختهاند. اما قومی که از خطاهایش نمیآموزد را چه میشود؟ باور کنید تکرار تاریخ مصیبت نیست، مُضحک است.
آنها که خود را به خواب زدهاند که هیچ، سخن گفتن با ایشان تنها شکستن حرمت سکوت است. اما نیک که مینگری باید دلشاد بود نه دلگیر، چو این #سفیر_کین پرِ رویاهایمان را چید. باشد که با این زمین خوردن، خیلِ عظیمی از خوابِ غفلت بلند شوند.
اگر ما دگر مرگ نخواهیم، و اگر #زنده_باد باشیم یک بنیآدم را، و اگر بیشعار بایستیم پای آنچه که میخواهیم، میشود. میشود صلح کرد با همه مردم جهان، اگر صلح را با خود آغاز کنیم.
ما #همه_با_هم شدیم سوختِ آن موشک: با جهل، خموشی و تعصب. و به زیر کشیدیم پرندهای را که خود بودهایم، پرندهی رویاهایمان. چنین است که قرنها در حال سوزاندنِ پر پرندهی امیدیم. چهقدر جوانیِ نتابیدهْ غروبکرده، چهقدر فرزندِ بهدنیا نیامده داریم ما.
اما چه باک که ققنوس همواره از دلِ خاکسترِ خویش بالوپرِ تازه برمیآرد. ما هم دگر بار برخواهیم خواست، دگر بار جانِ دوباره خواهیم یافت، چشمِ فروغ خواهیم داشت، رنجمان را معنا خواهیم کرد و جهانمان را از نو خواهیم ساخت. امروز، فردا، نمیدانم کدامین روز، اما میدانم که رفتنِ این راه را گریزی نیست.
ما نه #همه_همدردیم که #همه_همدرسیم. آخر درد کجاست او را که از خطای خود آموزد چگونه با زندگی دوباره آمیزد. اگر آموختیم که دشنامهایمان، مُشتهای گرهکردهیمان، فریاد خونخواهیمان، خودی-غیرخودی کردنهایمان، ما میفهمیم-بقیه نفهمندهایمان، آنفالو و بلاککردنهایمان را به #گفتمان بدل کنیم، آنگاه پرنده دوباره از خاک بلند خواهد شد، نه یک که جای هر یک هزاران بلند خواهد شد.
#بیایید_باهم_حرف_بزنیم
-----------------------
پ.ن.1: #وحیدشاهرضا
پ.ن.2: #روانکاوی #خودشناسی #خودشکوفایی #مشاوره #رواندرمانی #روانشناسی_تحلیلی #یونگ #تغییر #تغییر_نگرش
پ.ن.3: telegram: @jarfgroup
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
-------------------------------
پ.ن.1: اصلا دست و دلم به نوشتن این ماه نمیرفت. ولی بالاخره کاری بود که باید انجام میشد.
پ.ن.2: ماه رو خوب شروع کردم، بد شد وسطش. خیلی بد شد، جون کندم تا دوباره توی روزهام نور رو ببینم.
پ.ن.3: طلب خیر و آگاهی
شازده کوچولو به سیارهی دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاهِ تنها زندگی میکرد؛
بعد از ملاقاتی کوتاه، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند. اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت «نرو، تو را وزیر دادگستری میکنیم!»
شازده کوچولو گفت «اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم»
فروانروا گفت «خب، خودت را محاکمه کن! این سختترین کار دنیاست. اینکه بتونی دربارهی خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی.»
-----------------------------
پ.ن.1: فرمانروا درست میگفت
اوکی!
از وقتی که این رو نوشتم، دست و دلم به نوشتن نرفته. انگار جوی آبی که از ناخودآگاهم بالا میومد و من اسمش رو "خودش مینویسه" گذاشته بودم خشک شده باشه
میدونم که هروقت وقتش بشه خودش دوباره شروع به جوشیدن میکنه و بهش اعتماد دارم واقعا! بخاطر همین هم بود که برخلاف میلش شروع به نوشتن نکردم! (بخصوص توی این چند روز اخیر)
اما اینجا
میخوام بهش اعلام کنم که من آمادهم.
میخوام دعوتش کنم به جوشیدن
میخوام بهش بگم که دلم براش تنگ شده.
------------------------------
پ.ن.1:
پ.ن.2: مرسی!
فرزانه تسلیم آن چیزیست که لحظهی حال برای او به ارمغان میآورد.
او میداند که بالاخره خواهد مرد
و به هیچ چیز وابستگی ندارد.
توهمی در ذهنش وجود ندارد
و مقاومتی در بدنش نیست.
او دربارهی عملش فکر نمیکند؛
اعمال او از مرکز وجودش جاری میشوند.
به گذشتهاش نچسبیده،
پس هر لحظه برای مرگ* آماده است
همانطور که دیگران پس از یک روز کاری سخت، برای خواب!
------------------------------
پ.ن.1: من فرزانه نیستم.!
پ.ن.2: از کتاب "تائو ت چینگ"، نوشتهی "لائو ت سه"
* مرگ میتونه مرگ هرچیزی باشه! مرگ برنامهای که تو ذهنش داشته، مرگ یک رابطه، یا حتی مرگ خودش
«اگر زمین حاصلخیزی بودیم
اساسا نمیگذاشتیم هیچ چیزی بیاستفاده از بین برود
و در هر رویدادی چیزی میدیدیم
و از کود استقبال میکردیم.»
نیچه
مرگ!
این دردناکترین (برای من)
این قادر بیرحم -که گاهی منطقش را نمیفهمم-
این مفهومی که سالی چند بار برایمان یادآوری میشود.
آن هنرمند، این دوست، فامیلِ دور یا نزدیک.
چه میخواند درِ گوشم؟
چه میگوید که من فهمیده یا نفهمیده از کنارش میگذرم؟
میگذرم و منتظرِ اتفاق بعدی.
آن هنرمند، این دوست، فامیلِ دور یا نزدیک.
صدرا
این مرگی که ازش گفتم، همون کودی هست که نیچه میگه.
توی همین اتفاقات اخیر، همه درد داشتن همه ناراحت بودن.
من با "همه" کاری ندارم! چون ممکنه یکی نزدیکتر بوده باشه و یکی دورتر! پس عمق دردشون و حرارت آتیشی که درونشون به پا شده بود متفاوت بوده قطعا
اما آدمای شبیه رو که نگاه میکردم -که مثلا عامل صمیمیتشون تقریبا نزدیک به هم بوده-، هرکدوم مدت زمان متفاوتی نیاز داشتن برای تسکین!
توی روانشناسی، تسکین رو به خیلی چیزا نسبت میدن؛ درست! اما من الآن میخوام از یکی از این "چیزا" حرف بزنم که به نظرم خیلی مهمه.
یه هواپیما سقوط کرد
176 نفر تلف شدن
176 نفر جوان. پر از آرزو. پر از زندگیهایی که نزیسته بودنشون. پر از برنامه برای آیندشون
تموم شد!!
به گمان من، اولین چیزی که هممون رو -خودآگاه یا ناخودآگاه- آزرد این بود که یه بار دیگه خیلی جدی دیدیم که این زندگیای که داریم براش به هر روشی دست و پا میزنیم، چقددر ناپایندهست! و خیلیهامون (اونایی که برای خوشبختی آیندشون، امروزشون رو دارن فدا میکنن) از اینکه آیندهای وجود نداشته باشه ترسیدیم
+ میای فیلم ببینیم؟
- نه الآن کار دارم!
+ میای بریم بیرون حال و هوامون عوض بشه؟
- نه تا فردا باید این پروژه رو برسونم!
+ امروز میشه زود کاراتو جمع کنی تا با هم بریم پارک؟
- امروز که اصلا حرفشو نزن! آخر ماهه و کلی کار ریخته رو سرم!
چیکار داریم میکنیم با زندگیمون؟!!
چیو داریم به چی میفروشیم؟؟ به چه قیمتی آخه؟!
برای چه چیزی داریم زندگی میکنیم؟
چیزی از ارزشهای شخصیمون میدونیم؟ یا همون اراجیفی که از خونواده و مدرسه و جامعه و فرهنگ و رسانهها بهمون خورونده شده رو داریم زندگی میکنیم؟!
یکی از چیزایی که منو توی فاجعهی اخیر تسکین داد، این بود که پونه و آرش زندگیشونو کردن. تمام چیزهایی که آرزو داشتن رو انجام دادن. خوشحال بودن. و تو اوج خداحافظی کردن!
داشتم به این فکر میکردم که اگه بهم بگن 1 ماه دیگه میمیری چه حسی دارم و چیکار میکنم؟!
خیلی کارها هست که دوست داشته باشیم بکنیم. نه؟
سفر بریم، دوستامونو بیشتر ببینیم، توی یک کلام: "زندگی کنیم".
اما تهش دیدم که واقعا لایفاستایلم تغییر چندانی نمیکنه!
تک تک کارهایی که دارم انجام میدم توی این روزهای زندگیم رو دوست دارم و برام معنا و ارزش دارن!
پس اگه من هم جای اونا بودم مشکل زیادی با ترک کردن این دنیا نداشتم احتمالا :)
خیلی از دوستای من
بعد از اتفاقات اخیر
ناخودآگاه یه بازبینی توی سبک زندگیشون کردن
یه نگاه دقیقتر به ارزشهاشون انداختن
خود من هم همینطور.
بد نیست یه وقتایی بدون بهونههای از این دست
با خودمون همین کار رو انجام بدیم!
شاید این هم یکی از راههایی باشه که خون اونا بیثمر نمونه :)
خلاصه
آدمای شبیه رو که نگاه میکردم -که مثلا عامل صمیمیتشون تقریبا نزدیک به هم بوده-، هرکدوم مدت زمان متفاوتی نیاز داشتن برای تسکین!
هرکسی به میزانی که قبل از اتفاقات با خودش روراستتر بوده و داشته توی مسیر زندگی خودش (با همهی سختیاش) قدم میزده، زودتر هم تونسته به زندگی برگرده
این از نظر من!
نظر شما چیه؟ برام بنویسین لطفا
---------------------
پ.ن.1: بیایم کمی بیشتر فکر کنیم!
پ.ن.2: حرف این متن، خیلی ساده، "عمل براساس ارزشهامون"ه
پ.ن.3: این متن، یه جورایی ادامهی این متنه.
داریم تو نقطهای از تاریخ و جغرافیای دنیا زندگی میکنیم که توش "مقدسات" زیادی وجود داره و اگه خوش شانس نباشی، روزی چندین بار واژهی "مقدس" یا مشتقاتش رو میشنوی، میبینی، یا به هزار روش سامورائی لمس میکنی.
اتفاق عجیبیه!
تا یه جایی از تاریخ، درکی از واژهی "مقدس" نداشتم. نمیفهمیدم که چرا باید چیزی توی دنیا وجود داشته باشه که نشه نقدش کرد. نمیفهمیدم چطور ممکنه چیزی پیدا بشه که برای همه کار کنه و همه قبولش کنن
یه کمی که گذشت، دیدم آدمایی وجود دارن تو این دنیا، که چیزایی که به من گفته شده بود مقدسن رو نه تنها قبول ندارن، که حتی مقدساتی ضد و نقیض با این مقدسات مفروض برای خودشون دارن!! شاخ در آوردم! مگه میشه خدایی که برام تصویر شده، من رو با یک سری سنجه بندازه بهشت یا جهنم، اون یکی رو با یک سری سنجهی دیگه!؟.
باز هم کمی گذشت. یادم نیست جایی خوندم یا شنیدم، ولی میدونم که اینو لمس کردم که اگه چیزی رو با منطق و برهان بهش رسیده باشی، از اینکه ببینی یک نفر داره نقدش میکنه عصبی نمیشی! به جاش با طرف بحث میکنی تا نظر و منطقت رو بهش بفهمونی و یا نظر و منطقش رو بفهمی و در نهایت اگه هنوز هم باهات مخالف بود، اگه بدیهیترین چیزها -از نظر تو-، براش نادیدنی و درک ناشدنی بود، هنوز هم عصبی نمیشی! فقط دلت براش میسوزه. مثل دلسوزیای که برای یک آدم نابینا در درونت حس میکنی
اشتباه نکن! منظور من این نیست که هیچ ارزشی توی زندگی نداشته باشیم! حرفم اینه که "ارزشهای شخصیمون" رو پیدا کنیم و زندگیشون کنیم اما همزمان این رو هم بدونیم که "چیزی که برای من ارزشمنده، ممکنه برای دیگران -حتی نزدیکترینانمان- ارزش زیادی نداشته باشه.
یا حتی بزرگتر از اون؛ ممکنه برای خودِ منِ ۱ سال بعد ارزشمند نباشه
یه بزرگی میگفت "مرگِ یک رابطه زمانیست که حداقل یکی از طرفین رابطه، فکر کنه که دیگری و رابطه رو به تمامی شناخته" چرا که انسان موجودی پویاست و هر روز داره عوض میشه. (حتی اگه این عوض شدن به قدری آروم اتفاق بیفته که به چشم نشه رصدش کرد. ولی اگه حواست نباشه در بلند مدت یهو چشم باز میکنی و میبینی که "اوه!! این آدمی که دارم میبینم و این رفتار رو کرد، با صدرایی که میشناختم چقددر متفاوته")
برگردم به بحث اصلیم و سخن رو کوتاه کنم.
به نظر من، انسان به فردیتشه که انسانه. یک بار بشینیم و با خودمون آشنا بشیم ببینیم چقدر از conceptهای توی ذهنمون برامون "مقدس"ن بهشون شک کنیم (که کاریست بس دشوار) و سعی کنیم از "تقدس"، به "ایمانِ بعد از تفکر و لمس کردن" برسیم. چک کنیم که چقدر از حرفایی که از دهنمون خارج میشن، حرف خودمونه و چقدرش حاصل بیرون از خودمون -خانواده، مدرسه، فرهنگ، مذهب و بزرگتر و خطرناکتر از همهی اونا، رسانه- هست؟
اگه بشنویم، فکر کنیم، بپذیریم و بیان کنیم عیبی نداره! اما چند درصد از افکار و رفتارمون دچار دو مورد وسط شدن؟! تا کی میخوایم به جای انسان فردیت یافته طوطی و . باشیم؟! تا کی میخوایم دکتر و مهندس و کارمند و غیره بشیم، چون وجههی اجتماعی و امنیت شغلی و کلی چیز بیرونی (بیاصالت / بیارزش) دیگه دارن؟! تا کجا قراره خودمون و ارزشهامون و دلمون و احساساتمون و علایقمون رو نبینیم و حتی نشناسیم و به محیط خارج از خودمون reaction نشون بدیم؟
تا کی میخوایم شادی و رضایت درونیمون رو بخاطر "موفقیت" -طبق تعریف اجتماعیش- فدا کنیم؟؟!!! کی قراره انسانیت و فردیت خودمون رو به تجربه بنشینیم؟!
به امید روزی که یک نفر زیر این پست بنویسه که "من خودم رو زندگی کردم :)"
-------------------------------
پ.ن.1: خیلی طولانی شد!
پ.ن.2: من هنوز درونم آتیشه.
این روزها چند نفر هستن که بهم اعتماد کردن و من رو بعنوان life coach شون انتخاب کردن.
البته کوچینگی که من انجام میدم مقدار خوبی هم theme روانشناسی داره که همین نکته منو با کوچهای دیگه متفاوت میکنه!
حالا کاری به این حرفا ندارم!
امشب گفت و گومون به سمت جالبی رفت و من یه لحظه احساس کردم که این حرفا ممکنه در آینده برای خودم تو موقعیتهای سخت شنیدنی باشه! :))
مسئله احساس کلافگی و اضطرابی بود که امروز تجربه کرده بود. ازش خواستم بگه این اضطراب از کجا میاد:
- از دورهی دیآرک که آخر هفته داریم برگزار میکنیم. نگرانم که موفقیتآمیز نباشه
+ اگه نشه چی میشه؟
- نکتهی مهم اینه که از بدهکار بودن بدم میاد.
+ بدهکار بودن چیزی نیست که به خودی خود باعث اضطراب بشه! بدهکار بودن یه fact ه، اضطراب یه احساسه. fact از جنس والده، احساس از جنس کودکه. بازم بگرد :)
.
- دوست دارم پیش پدر و برادرم وجاهت داشته باشم.
+ سالها دل طلب جام جم از ما میکرد، وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
بیگانه هر موجودیه که از پوستت بیرون باشه! هرچقدر دور یا نزدیک
بگذریم
این حرفامو مینویسم تا بعدا یه جا به دادم برسه (و شاید به درد کس دیگهای هم بخوره):
و فکر میکنم مهمترین نکتهی این نوت:
زندگی، بدون توجه به حال خوب یا بد آدمی، بدون توجه به توانت برای همآهنگ شدن باهاش، با سرعتِ همیشه رو به افزایشش در حال حرکته. کسی بخاطر داغدار بودنت بهت رحم نمیکنه، بهت پول و نمره نمیده
شما رفتین و من هنوز همینجام! شما رفتین و من امتحان داشتم! شما رفتین و من باید برای ادامهی زندگیم برنامه ریزی میکردم
شما رفتین. من و مردم مملکتم رو ت دادین. اکثرشون اما بخاطر بیغیرتی من و امثال من دوباره خوابشون برد. اکثرشون درگیر درگیریهای بعدی شدن. سیل. بیماری. فقر. انتخابات و رای نمیدهمهاش.
من موندم. درسمو خوندم. کار کردم تا پولی در بیارم. تا بتونم باهاش کافههایی رو حساب کنم که بخاطر داغی که به دلم گذاشته شده بود با یه دوست مشترک رفته بودیم توش. داغم سرد نشد! اما بهش عادت کردم.
زندگی داره پیش میره و من برای اینکه ازش عقب نمونم قبل از اینکه آمادگی بلند شدن داشته باشم بلند شدم. به مرور لبخند زدم، خندیدم، حالم خوب شد انگار. یهو به خودم اومدم دیدم ۴۰ روز گذشته! دیدم روی آتیشی که تو دلم افتاده بود رو خاکستر گرفته. فوتش کردم. گر گرفت. مث اسفند شدم روی آتیشتون.
هنوز نمیدونم با داغتون چیکار کنم؟!
چرا ما بیدار نمیشیم؟ چرا اینقدر با هم بدیم؟ چرا دلمون نمیاد به هم کمک کنیم؟ چرا اینقدر سختمونه بقیه رو همونطور که هستن بپذیریم؟ مگه این دنیا چقدر ارزش داره که بخاطرش همه کاری میکنیم؟؟ چطور ممکنه ارزشهامون رو گم کرده باشیم و راحت نفس بکشیم؟! کدوممون میدونه ارزشهای شخصیش چیه؟
در این نبرد دائمی که آن را زندگی مینامیم، کوشش ما بر این است تا قانونی برای رفاه و سلوک خود بیابیم که مطبق با جامعهای باشد که در آن رشد کرده و پرورش یافتهایم. چه این جامعه کومونیستی باشد و یا جامعهای به اصطلاح آزاد. ما بعنوان هندو، مسلمان، مسیحی یا هرچه که به طور اتفاقی هستیم، الگوی رفتاری ویژهای را به مثابهی بخشی از سنتمان میپذیریم. ما به یک نفر چشم میدوزیم تا بهمان بگوید که چه رفتاری صحیح یا غلط است، چه فکری بد یا خوب است و درنتیجهی پیروی از این الگوها ما به وضوح و راحتی میتوانیم این مسئله را در خود ببینیم که رفتار، سلوک و تفکرمان مکانیکی و واکنشهایمان نیز اتوماتیک میشوند.
همهی فرمهای خارجی تغییرات که بوسیلهی جنگها، انقلابها، نهضتها، قوانین و ایدئولوژیهایی که برای تغییر طبیعت اساسی انسان (و بنابراین جامعه) به وقوع میپیوندند، همگی کاملا با شکست روبرو شدهاند. بیایید به عنوان موجودات بشریای که در این جهان زشت و هولناک زندگی میکنیم از خویش بپرسیم که «آیا این اجتماعی که براساس رقابت، بیرحمی و ترس پایهگذاری شده، میتواند سرانجامی نیکو داشته باشد؟» به عنوان یک مفهوم روشنفکرانه و نه به عنوان یک آرزو، بلکه به عنوان یک امر واقع، به نحوی که ذهن ما تازه و نو و معصوم شود و بتواند به طور کلی دنیای کاملا متفاوتی را بوجود آورد.
من فکر میکنم این مسئله وقتی اتفاق میافتد که هریک از ما این حقیقت را به رسمیت بشناسیم که همهی ما به عنوان افراد و موجودات، در هر نقطهای از جهان که اتفاقا زندگی میکنیم و با هر فرهنگی که متعلق به آن هستیم، مسئولیت تمامی جهان را بر عهده داریم.
هریک از ما مسئول هر جنگی هستیم که اتفاق میافتد، بخاطر تمایلات تهاجمیای که در زندگی خود داریم، بخاطر ملی گراییمان، خود پسندیهایمان، خدایانمان، تعصباتمان، ایدهآلهایمان و نهایتا تمامی چیزهایی که بین ما تفرقه میاندازند، مسئول هستیم. این حقیقت را نه ذهناً و نظراً بلکه واقعاً و عملاً باید حس کنیم، همانگونه که حس میکنیم گرسنهایم یا درد داریم. مگر نه اینکه ما نیز در زندگی روزمرهی خود در تمام این مسائب شرکت داریم؟ مگر نه اینکه ما جزئی از این جامعهی هولناک با جنگها، تفرقهها، زشتیها، بیرحمیها و حرصهای آن هستیم؟
اما یک موجود بشری چه کار میتواند بکند؟ من و شما برای آفرینش جامعهای کاملا متفاوت چه کار میتوانیم بکنیم؟ ما از خود یک سوال بسیار جدی را میپرسیم. «آیا اصلا کاری هست که در این باره بتوان انجام داد؟» ما چه کار میتوانیم بکنیم؟ آیا کسی به ما خواهد گفت؟
--------------------
پ.ن.0: من و شما برای آفرینش جامعهای کاملا متفاوت چه کار میتوانیم بکنیم؟
پ.ن.1: لطفا به این سوالها و بخصوص سوال بالا فکر کنیم. جواب بدیم. لطفا مثل سیبزمینی از کنارشون نگذریم. لطفا رکورد تعداد پاسخهای بلاگ من رو بزنیم، نه بخاطر زده شدن رکوردها! بخاطر اهمیت موضوع. بخاطر خودمون بخاطر دنیامون :)
پ.ن.2: کریشنامورتی؛ رهایی از دانستگی
پ.ن.3: ادامه دارد
خب
اول از همه بگم که حساب روزهایی که تو خونه موندم از دستم در رفته :))
این روزا فقط برای خرید سیگار از خونه میزنم بیرون!
و اما بعد.
اولش یه کم برام خوشآیند بود. نمیدونم ذاتا درونگرام یا برونگرا! ولی به هر حال الآن کمی درونگرام و این خلوت اجباری برام جذاب بود (تَکرار میکنم، روزهای اول!)
بعدش یه کم کلافه شدم! اصلا به این سبک زندگی کردن عادت نداشتم. یاد نگرفته بودم که تو این شرایط باید چیکار کرد؟! انقدر هم یهویی اتفاق افتاد که براش آماده نشده بودم
10-12 روزی طول کشید تا تونستم خودمو باهاش تطبیق بدم ولی این روزا حال خیییلی خوبی دارم :)
اینو میخوام بگم
یه سری کار جدید برای خودم تعریف کردم چونکه تو خونه موندن (با وجود اینکه کارهاتو با واتسآپ و ویدیو کال و غیره هندل میکنی) به هر حال راندمان کارهای همیشگیتو پایین میاره. و در کنارش تایم اضافهی زیادی پیدا میکنی و باید با مرور خاطرات یا یه کار دیگه پرش کنی. اولیش حالتو خراب میکنه احتمالا ;-)
پس من شروع کردم کارای جدید برای خودم تراشیدم. یه سریش کارایی بود که همیشه دوست داشتم انجام بدم ولی فرصت نمیکردم. مثلا خوندن کتابهایی که خریدم و توی کتابخونهم داشتن خاک میخوردن :)) (تا امشب حدود 400 صفحه) یا بازی کردن و مراقبه کردن و . که تو پست قبل گفتم
اما یه سری کار دیگهای هم کردم که پارسال این روزا فرصتش رو اصلا نداشتم :) نشستم سال قبل (98)م رو مرور کردم و برای سال بعدم برنامه ریزی و هدف گذاری و . کردم. ارزشهامو مرور کردم و خیلی کارهایی که برای من تحت عنوان کارهای واجب دار تعریف شدن رو انجام دادم.
خلاصه که الآن خیالم راحته که شاید "بهترینِ مطلق" نبوده باشه استفادهم از این روزا، ولی استفادههای خوبی ازشون کردم و بهتر از اون، روزهای زیاد دیگهای موندن که میتونیم ازشون استفادههای زیادی بکنیم. :)
پیشنهاد میکنم که شما هم اگه تا حالا راضی نبودین از خودتون همچین کاری رو استارت بزنین ضرر نمیکنین ;-)
اگه برای شروعش نیاز به کمک داشتین میتونین روم حساب کنین :)
----------------------
پ.ن.1: ترجیحا تلگرام. (اینجا لینکش هست)
کلیت قضیه اینه که بعد از دغدغهی کنکور که انقدر بزرگ بود به چیزای دیگه نمیشد فکر کرد، رابطههام (بخصوص پدر) شدن دغدغههای بزرگ اون بازه. (البته بعد از مقدار خوبی استراحت!)
تیر 98:
مرداد 98:
شهریور 98:
تابستان امسال به نسبت بهارش دلنشینتر بود البته که این دلنشینی بیشتر فقط بخاطر تقریبا 1 ماه استراحت و تخلیههای انرژیهای مختلف روانیم بوده
اما در مجموع و بعد از اون ریکاوری، باز هم دغدغههای کوچیک و بزرگ و سرشلوغیهای معمول زندگی صدرا سر و کلشون پیدا شد :)
فروردین 98: (با این توضیح که ابتدای سال، بنده منزل نبودم بنا به دلایلی که فکر میکنم توی بهمن 97 توضیحشون دادم از خونهی پدر اومده بودم بیرون.)
خرداد 98:
پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمیدین! این متنها رو برای خودم مینویسم که بعدهها یادم بیاد چهها کردم توی این ماه :)
---------------------------
--------------------------
پ.ن.1: ماه مختصر و مفید :)
پ.ن.2: دغدغهها و فکرا و درگیریای خودشو داشت
پ.ن.3: خانهمانی با فرصت همراهی با عمو هادس و دروننگریهای زیاد :)
پ.ن.4: به زودی مرور فصل به فصل سال 98 و یه متن دربارهی 99 و چند تا متن متفرقه که هنوز فرصت منتشر شدنشون رو نداشتم و ادامهی "رهایی از دانستگی"ها رو منتشر میکنم
اگر فکر میکنید به دلیل گفتهی من خودشناسی مهم است، متاسفانه باید بگویم گه همینجا ارتباط ما قطع میشود. اما اگر ما هردو در این عقیده که خودشناسی امری حیاتیست به توافق رسیدهایم، لذا میتوانیم به کمک یکدیگر به پژوهشی دقیق، هوشمندانه و شادمانه بپردازیم.
من خواهان ایمان شما به خود نیستم، من مایل نیستم نقش مرشد را ایفا کنم، من چیزی برای درس دادن به شما ندارم، هیچ فلسفه، روش یا طریق جدیدی که به واقعیت ختم شود، ندارم. از نظر من اصلا راهی به واقعیت وجود ندارد، شما ناگزیرید خود، راهنما و قانون خود باشید. شما محکومید همهی ارزشهایی را که انسان به مثابهی ارزشهای مورد نیاز پذیرفته است، مورد سوال قرار دهید.
اگر شما مرید و پیرو مقامی نباشید، احساس تنهایی میکنید. خب تنها باشید! چرا از تنها بودن دچار وحشت و هراس میشوید؟ آیا بدین علت نیست که در تنهایی، شما با خودتان همانگونه که هستید مواجه میشوید؟ آیا بدین علت نیست که در تنهایی در مییابید که توخالی، گنگ، نادان، زشت، گناهکار، مضطرب، نازپرورده و دست دوم هستید؟ با حقیقت روبرو شوید، به آن نگاه کنید، از آن فرار نکنید زیرا لحظهای که فرار میکنید، لحظهی شروع ترس است.
ما در پژوهش و کاوش درون خویش، خود را از بقیهی دنیا جدا نمیکنیم زیرا نمیخواهیم در دام یک فرآیند بیمار گونه و ناسالم بمانیم. در تمام جهان انسان با همین مسائل روزانه که ما با آن درگیر هستیم، مواجه است.بنابراین با کاوش درون، ما از دیگر انسانها جدا نخواهیم شد، زیرا تفاوتی بین فرد و گروه نیست. من جهان را همانگونه که هستم آفریدهام. درنتیجه نگذارید در این نبرد بین جزء و کل سرگردان شوید.
من ناگزیرم نسبت به تمامیت گسترهی خویشتن خویش که درواقع همان وجدان فرد و جامعه است هشیار و آگاه باشم، زیرا تنها در آن صورت است که ذهن، فراسوی این خودآگاهی فردی و اجتماعی، قرار میگیرد و در نتیجهی آن، من قادر هستم چراغی فرا راه خود باشم، چراغی که هرگز خاموش نمیشود.
حال از چه نقطهای شروع به درک خود کنیم؟ مثلا من اینجا هستم، حالا چگونه میخواهم خود را مورد مطالعه قرار داده و مشاهده کنم و ببینم که واقعا چه چیزی در من در شرف وقوع است؟ من فقط خود را در ارتباطها میبینم، زیرا همهی زندگی ارتباط است. نشستن در گوشهای و مراقبه دربارهی خود سودی ندارد. من به تنهایی نمیتوانم وجود داشته باشم. من تنها در رابطه با انسانها، چیزها، ایدهها و در بررسی و مطالعهام با پدیدههای بیرونی و مردم و البته پدیدههای درونی است که شروع به درک خویشتن میکنم.هر شکل دیگری از درک، فقط یک انتزاع است. من قادر نیستم خود را در انتزاع مورد مطالعه قرار دهم. من یک هستیِ منتزع نیستم. بنابراین ناگزیرم خود را در "عمل"، یعنی همانگونه که هستم، و نه آنگونه که آرزو میکنم باشم، مورد مطالعه قرار بدهم.
درک یک فرآیند روشنفکرانه نیست. کسب اطلاع دربارهی خود و "درک" خویشتن، دو مبحث متفاوت است، زیرا اطلاعاتی را که شما دربارهی خود گردآوری میکنید، همیشه مربوط به گذشته است و ذهنی که تحت فشار گذشته قرار دارد، ذهنی اندوهگین است. درک خود، مانند فراگیری زبان یا تکنولوژی یا علم نیست که برای آموختن آنها شما ناچار باشید اطلاعاتی جمعآوری کرده و به خاطر بسپرید. به نظر احمقانه است که دوباره از اول شروع کنیم، اما آموختن دربارهی خود همیشه در زمان حال تحقق پیدا میکند. درصورتی که اطلاعات همیشه مربوط به گذشته است و از آنجایی که اکثر ما در گذشته زندگی میکنیم و با گذشته راضی و خرسند هستیم، اطلاعات و دانستهها به طرز عجیبی در نظر ما مهم جلوه میکنند.
--------------------
پ.ن.0: من و شما برای آفرینش جامعهای کاملا متفاوت چه کار میتوانیم بکنیم؟
پ.ن.1: لطفا به این سوال فکر کنیم. جواب بدیم. لطفا مثل سیبزمینی از کنارش نگذریم. لطفا رکورد تعداد پاسخهای بلاگ من رو بزنیم، نه بخاطر زده شدن رکوردها! بخاطر اهمیت موضوع. بخاطر خودمون بخاطر دنیامون :)
پ.ن.2: کریشنامورتی؛ رهایی از دانستگی
پ.ن.3: ادامه دارد
شما برای پاسخ به این سوالها، قادر نیستید که به کس دیگری اتکا داشته باشید. هیچ راهنما، مربی یا مرشدی وجود ندارد. فقط شما هستید؛ یعنی ارتباط شما با دیگران و جهان، هیچ چیز دیگری وجود ندارد.
حتی من هم نمیتوانم راه روشنی به شما پیشنهاد کنم. اگر من آنقدر نادان باشم که یک راه و روش به شما پیشنهاد کنم و فرضا اگر شما هم آنقدر احمق باشید که از آن پیروی کنید، در آن صور شما فقط مقلد چیزی جدید خواهید بود، خود را تطبیق خواهید داد و وقتی این کار را کردید، درواقع در خود یک مرشد جدید بنا کردهاید. شما احساس میکنید که باید فلان کار را بکنید چرا که اینطور به شما گفته شده است و در همان حال از انجام آن کارها ناتوان خواهید بود. پس شما زندگی دوگانهای را بین ایدهی یک روش و واقعیت هستی روزانهتان میگذرانید.در هنگام تلاش برای انطباق خود با یک ایدئولوژی شما خود را سرکوب میکنید، در حالی که آنچه که واقعا حقیقت دارد، ایدئولوژی نیست بلکه خود شما هستید.
من میبینم که باید کاملا در اعماق وجودم تغییر کنم. من دیگر نمیتوانم به هیچ سنتی وابسته باشم، زیرا سنت باعث به وجود آمدن این تنبلی عظیم، این پذیرش و اطاعت شده است.
هرچه راجع به خودتان میدانید فراموش کنید. هرچه راجع به خودتان تا کنون فکر میکرده اید، فراموش کنید. حالا میخواهیم با یکدیگر طوری شروع کنیم که انگار هیچ چیز نمیدانیم. سفر خود را با پشت سر نهادن همهی خاطرات گذشته آغاز کرده و برای نخستین مرتبه به درک خود نائل شویم.
--------------------
پ.ن.0: من و شما برای آفرینش جامعهای کاملا متفاوت چه کار میتوانیم بکنیم؟
پ.ن.1: لطفا به این سوال فکر کنیم. جواب بدیم. لطفا مثل سیبزمینی از کنارش نگذریم. لطفا رکورد تعداد پاسخهای بلاگ من رو بزنیم، نه بخاطر زده شدن رکوردها! بخاطر اهمیت موضوع. بخاطر خودمون بخاطر دنیامون :)
پ.ن.2: کریشنامورتی؛ رهایی از دانستگی
پ.ن.3: ادامه دارد
درباره این سایت